حدیث نعمت



گاهی آرزوی خوبی و موفقیت برای دیگران(از پدر و مادر و خواهر و برادر گرفته تا دوست و همکار و حتی باجناق) آنچنان دلم را  وا» می کند، که هرگز گردش و سیاحت و دیدن رخ گل و تماشای بلندای آسمان و نظاره گستره ی دریا و شنیدن شرشر آب چنان با دلم نکرده اند. 


 

صبح #عید #قربان بود.
#روشنفکری اش گل کرد و با خودش گفت:
  به جای قربانی کردن، از امروز فقط در همه امور #انصاف را #رعایت میکنم» 

 ظهر عید قربان است. 
دنبال #گوسفند زنده می گردد تا به زمین بزند و بین چند نفر تقسیم کند و خلااااص 
 
@dasanak

رونوشت: 
همه #منصف ها جهت #قدردانی
همه #حاجی ها جهت #تامل
همه روشنفکرها جهت دست برداشتن از #تخیل


(زمان:‌"25)

هر روز در دفترچه ی #یادداشتش، روزهای مانده تا #چهل #سالگی اش را می شمرد:

سه شنبه 98/05/22، 41 روز مانده تا چهل سالگی
چهارشنبه 98/05/23، 40 روز مانده تا چهل سالگی
پنج شنبه. 39 روز مانده تا 


روزی همسرش دفترچه اش را دید و با تعجب علت #روزشماری اش را پرسید:

گفت:
چهل نقطه ی #عطف #زندگی من است.
 اگر تا #چهل برای #ماندن» کوشیدم، از #چهل به بعد باید برای #رفتن» بکوشم»

@dasanak


نام های کوچک

کوچک که بودم مرا با #اسم_کوچک صدا می زدند. 

بعدها. 
  نام خانوادگی،
  شماره کلاس و نام مدرسه،
  رشته تحصیلی و اسم دانشگاه، 
  نام شغل و عنوان سازمانی و. 

 یکی یکی به #واژگان_معرفی_من، اضافه شدند. 

من بزرگ شدم. 
آن اسم ها یکی یکی از معرفیم #جا ماندند 

مانده ام این بار خودم را چه بنامم که دوباره وسط راه جا نماند؟

@dasanak


هر روز


حداقل دو نوبت

به ­خودش خَبَر» تزریق می­کند.

 

خَبَر»­ها.

مثل چربی و کلسترول

به جداره ­ی وجودش چسبیده­ ا­ند.                  

        چند وقت است کسل و بی­حوصله شده

 

و ذائقه ­اش کاملاً تغییر کرده و اتفاقات بزرگی مثل

 روییدن، شکفتن، باران ، باد، طلوع و غروب و . برایش ارزش خبری» ندارد!!؟

تا امروز دوبار سکته ­ی قلبی خفیف داشته ولی علتش رو دکترها متوجه نشده­ اند!!

 

صد هزاران گل دمید و بانگ مرغی برنخاست             عندلیبان را چه پیش آمد ؟ هزاران را چه شد؟؟


می خواست ببیند

با خودش و این دنیا چندچند است؟؟

 

برای محاسبه.

یک خط کسری» کشید

تعداد آدم­های زمین ( 8 میلیارد) را -بدون رفتگان و آیندگان-

در مخرجِ» کسر گذاشت و در صورتِ» کسر

 به­­ جای خودش یک یک گنده» گذاشت.

 

نتیجه را که دید . یواشکی آنرا پاک کرد

و تصمیم گرفت مابقیِ عمر را با همان من» خیالی اش زندگی کند! 


خیلی وقت بود که دنبال یک فرمول جادویی» یا یک تکنولوژی عجیب» می­گشتم تا بوسیله ­ی اون طول شبانه روزم رو بیشتر کنم، بلکه بتونم دهها کاری که از این روز به اون روز موکول کردم و الان روی هم تلنبار شدند رو انجام بدم.

خوشبختانه دیروز بعد از مدت­ها یک تکنولوژی مشابه یافتم که میتونه به جای افزایش طول زمان، عمق زمان» رو بیشتر کند. البته خیلی هم فرق نمی­کنه . در هر حال زمان رو با برکت میکنه و  میتونید با استفاده از اون عقب موندگی­ هاتون رو جبران کنید

 جالب این جاست که این تکنولوژی بر خلاف انتظار من خیلی هم پیچیده و عجیب نیست، بلکه از یک فیلتر و یک تقویت کننده ساده تشکیل شده که با ظرافت خاصی با هم میکس شده­ اند، این تکنولوژی عبارات است از:

                                     یا کاری ارزش انجام دادن ندارد یا می ­ارزد که با تمام وجود انجام شود» 

 

امتحان کنید

یک هفته کارهاتون رو از این تکنولوژی عبور بدید .

. نتیجه اش حیرت آوره!!!!


کتاب 5 رازی که پیش از مردن باید بدانی» نوشته ­ی دکتر جان ایزو» است. در این کتاب با بیش از 200 نفر از آدمهای بالای 60 سال که از نظر اطرافیانشان معنای زندگی را یافته­ اند و به خوشبختی دست پیدا کرده ­اند مصاحبه و از خلال این مصاحبه­ ها 5 راز مشترک که موجب خوشبختی آنها گردیده استخراج شده است.

 اگر شما هم تمایل دارید حاصل تجربه­ ی 220 پیرخردمند را با زبانی گویا و دلنشین بخوانید و در سال­ های آینده عمرتان حسرت نخورید که:

  • ای کاش فلان نکته را زودتر می دانستم
  • ای کاش فلان روش زندگی بر می­ گزیدم
  • ای کاش به فلان موضوع بیشتر توجه می­ کردم
  • و

 پیشنهاد می­ شود حتما این کتاب را بخوانید. از ذکر آن 5 راز صرفنظر می­کنم تا شیرینی و حلاوت کتاب از بین نرود و محتوای بی نذیر آن در جملات ناقصم قربانی نشود.


تو احساس نمی­کنی ما» جایی همدیگر را دیده­ ایم؟!

آها یادم افتاد .

تو همانی نیستی که در روز أَلَست»

هم­ آغوش ­هم ایستاده بودیم و با هم در جواب پروردگارمان بَلی» گفتیم؟؟

چقدر عوض شده­ای هم­نفسِ» قدیمی من؟

کاش آن همه لی ­لی به لالایِ تفاوت­های ناچیزِ»مان نگذاریم

تا با این همه شباهت»

احساس غریبگی نکنیم !!!


قلمش را برداشت

تا از درآمد شغلش بنویسد که

    .نسبت به کاری که می­کند»، می­صرفد

     .ولی نسبت به عمری که می­گذارد»، نمی­ارزد.

 

یاد مشاغلی افتاد که

درآمدشان فقط جلو شرم بیکاری» را می­گیرد

و یافت هم نمی­شوند.

 

. قلمش را گذاشت.


آن شب، کبری تا صبح خوابش نبرد،

صبح بر مادرش پیش­دستی کرد و گفت:

از تصمیم دیروزم منصرف شدم

می­خواهم خودم» باشم هرچند مردم بگویند کبری ساده» است

مادر جان! دخترت هرگز خودش را در قضاوت دیگران»، زندانی نخواهد کرد.

 و عمرش را با زندگی به سبک دیگران»، هدر نخواهد داد.


قدیم ­ها.

وقتی سراغ کارهایی می­رفتم

که از تهِ دل» برایم ارزشمند بودند

شب­

یک خستگیِ­ خوب»

تمام وجودم را

درآغوش می­گرفت

و درونم را پُر از

حسِ خوب زندگی می­کرد.

 

حالا پس از چند سال.

دوباره می­ خواهم یکی ­یکی کارهای دلی را

به روزهای زندگی­ام برگردانم.

به­ خدا دلم برای آن خستگی ­های خوب» تنگ شده است.


سرِکلاس.

وقتی همه می­گفتند: استاد خسته نباشید

دستش را بلند کرد

و از استاد مدیریت مالی» پرسید:

استاد! اگر فردی تمام دنیا» را بدست بیاورد

و خودش» را از دست بدهد

چقدر سود» کرده است؟؟

استاد لحظه ­ای به فکر فرو رفت و گفت:

الآن خسته­ ام. جلسه ­ی بعد


از شروع زندگی مشترکمان

چند سال می­ گذشت

همه ­چیز

تکراری و یکنواخت شده بود

فقط برخی اوقات

ذوقِ خرید» و شوقِ تعویضِ» وسایل زندگی

به اندازه­ی چشم به هم زدنی

نوسانِ کوچکی در آهنگ یکنواخت زندگی می­داد

و باز دوباره رکود» و روزمرگی» و تکرار مکررات»

شروع می­شد.

­­

تا اینکه

یک روز از خودم پرسیدم:

چرا به­ جای ایستادن» و نالیدن از رکود وس زندگی، حرکت»ی نکنم؟

چرا به­ جای تغییر در امکانات زندگی، تغییر»ی درنگاهم به­زندگی ندهم؟

حرکتم را

از عضویت در کتابخانه محل و خواندن رمان شروع کردم

الان.

 دو ماه است هر روز

در دنیاهای مختلف سفر می­کنم

و مناظر متنوع تماشا می­کنم

و از ورق زدن کتاب و بوی کاغذ

 مست می­ شوم.


رو به من کرد و گفت:

می خواهی تو را فرمولی بیاموزم که:

از هزینه­ های زندگی» ات بکاهد و بر لذت زندگی» ات بیفزاید؟

گفتم: در این روزگار رنج چی از این بهتر؟ . بیاموز

گفت: مقدار خوردنی را کم و طول زمان خوردن را زیاد کن

زیاد و تُند نخور

کم و کُند بخور


ذهنم هنگ» کرده بود

آنرا پیش تعمیرکار بردم

تا پشت ذهنم را باز کرد

گفت: اوه اوه

چقدر بویِ نا» گرفته است

چقدر پنجره باز داری؟

چند وقت است سرویسش نکرده ای

گفتم چطور مگر؟

گفت: حرفها، احساس ها و ایده ­های نگفته و کارهای بلاتکلیف در ذهن، شبیه پنجره های باز» در کامپیوتر است و بخشی زیادی از ظرفیت پردازش ذهن را اشغال می کند.

 چرا اون ها را نبستی؟!

گفتم: چه جوری باید می بستم؟!

گفت: باید هر روز یکبار باید هرچه در ذهن داری را بیرون بریزی و تمام حرف ها، احساس ها،ایده ها، فکرها و کارهای بلاتکلیفی را روی کاغذ بنویسی

 تا هوای تازه در ذهنت جریان پیدا کند

 و گوشه­ و کنار ذهنت، بوی ماندگی و رکود نگیرد.

خدا خیرش بدهد

از وقتی به نسخه او عمل می کنم

ذهنم مثل ساعت کار می کند

و یکبار هم ریپ نزده است.


امروز وقتی به عادت هرروز

ذهنم را روی کاغذ» ریختم

 چشمم به یک پرونده­ی نیمه ­بازِ قدیمی افتاد

 که سال­ های سال است،

 بخش زیادی از توجهم به زندگی» را

 پنهانی» می­د

و من همیشه

به بهانه­ های مختلف

از تعیین تکلیف آن هراس» داشته­ام

اما این ­بار.

 چشم در چشمش نشستم

و او را به عنوان یقینی­ ترین رخداد» زندگی­­ام

 پذیرفتم.

اکنون که در ذهنم» پرونده ­اش را بسته ­ام

 احساس می ­کنم که انرژی­ ام برای زندگی» چندبرابر شده است

 و همه ­ی شماها را بیشتر ازپیش دوست» دارم.

 


هر از چندگاهی

ناگهان می ­آید

در آغوشم می­ کشد

همان حرف­ های­ همیشگی ­اش را

درِگوشم می­ گوید

و غیب م ی­شود

تا زمانی که باز دوباره عصبانی» شوم

 

این بار

بر خلاف همیشه

برای اولین بار به حرف هایش دل دادم

می­ گفت:

گنجایشِ تو تا لبریز شدن، به کوچکی یا بزرگی همان چیزی است که تو را عصبانی کرده است»

و چه راست هم می­گفت.


خیلی وقت است یخچال خانه­ ی ما،

میزبان اقلام زیادی از داروهای مختلف و متنوع است

دیروز تصمیم گرفتم آنها را وارسی کنم

و ضروری­ هاشون را نگهدارم و بقیه را به درمانگاه سرکوچه ببرم.

همین که آنها را روی سینی ریختم.

چشمم به دارویی افتاد به اسم تجاری concern-Anti »

که زیرش با قلم ثلث به رنگ آبی نوشته شده بود:

 فَإِذَا فَرَغْتَ فَانْصَبْ».

بروشور همراه دارو را نگاه کردم نوشته بود:

 این دارو بهترین، موثرترین و ارزان­ترین دارویی است

که تاکنون توسط پزشکان برای رفع نگرانی تجویز شده است،

 استفاده از آن خلأهایِ ذهن را پُر می­کند

و باعث می­شود مجالی برای نفوذ افکار بی­خودی و نگرانی­ های بیهوده به ذهن فراهم نشود».

 

خلاصه

 از دیروز فکرم مشغول شده

که خدایا رفع نگرانی» چه ارتباطی با آیه­ ی 7 سوره انشراح دارد؟؟؟؟

 لطفاً راهنمایی ­ام کنید.


با همدستی پدر و مادرش،

 جان یک هنرمند خوش ذوق را گرفته بود

 و با ضرب و زور

به مدت 12 سال

در قالب یک دندان­پزشک اتوکشیده ­ی باکلاس

 به بند» کشیده بود.

 

حالا.

قانون مکافات عمل،

 دامنش را گرفته

و همزمان با اعلام نتایج کنکور،

حکم حبس أبد» برایش صادر شده است.

 

پدر و مادرش تبرئه شده ­اند

و آزادانه به این زندانیِ بی­نوا افتخار می­ کنند.

اقوام و دوستانش به او تبریک می­ گویند

از او شیرینی می­ خواهند

 و او را آقای دکتر می­ خوانند.

.

.

به نظر شما آیا به این قربانی مظلوم، عفو» خواهد خورد؟؟

 


قدیم ­ها.

یک کلاغ سیاهِ بیکار و خبرچین

روی دیوار حیاط ما می ­نشست

و اخبارِ کارها و حرف ­های مرا ریزبه ریز به مربیِ مهدکودکم گزارش می­ داد

اما حالا.

زمانه دگرگون شده،

تکنولوژی پیشرفت کرده،

 ساختارهای زیادی درهم شکسته

 و حریم ­های زیادی جابجا شده

 گویا کلاغ­ ها هم مثل گذشته بیکار نیستند که زاغ سیاه این و آن را چوب بزنند.

دیشب دخترم می­گفت: معلم پیش ­دبستانی ما یک دوربین» داره

پرسیدم: با اون عکس می­ گیره؟

گفت: نه!!! با اون می­تونه من­ رو تماشا کنه! ببینه تو خونه چکار می­ کنم؟ تازه میتونه صِدام رو هم بشنوه

برق از سرم پرید

باورم نمیشد.

وای .

آن کلاغ سیاهِ» چندسال پیش،

 حالا دوربین» حالا ماشین» شده است.

 


دیروز باخبرشدم

خالق متعال به یکی از رفقا بعد از 4 تا بچه­ ی 2 و4 و6 و 8 ساله

اخیراً هم یه بچه ­ی دیگه هدیه داده

بهش زنگ زدم هم تبریک بگم و هم یِکَم سربه­ سرش بذارم

گفتم: فلانی تو که می­گفتی 4 تا بچه کافیه!!! چی شد. یهویی؟؟

گفت: من خودم هم صبح جمعه» متوجه شدم همسرم 9 ماهه بارداره و پنجمین بچه ­ام توراه


باد».

در زندگی آدم بزرگ‌ها خیلی مهم است:

کارها و حرف‌های خودشان را با باد تنظیم می‌کنند.

بادِ رقیب یا رفیق‌شان را خالی می‌کنند

و با آن خودشان یا رئیس‌شان را باد می‌کنند.

 

نیست که بچه‌ها با باد، فقط بادکنک باد می‌کنند و در باد فقط بادبادک هوا می‌کنند، به ریش بادِ آدم بزرگ‌ها می‌خندند.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها